نفسمون❤سایمان❤جوننفسمون❤سایمان❤جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
مامان مهسامامان مهسا، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
بابا وحیدبابا وحید، تا این لحظه: 40 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پیوند عشق من و همسریپیوند عشق من و همسری، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

◕‿◕نازلی بالام سایمان◕‿◕

هفتمین سالگرد ازدواج مامانی وبابایی

عمرم...نفس مامانی...فردا سالگرد ازداواج مامانی و بابایی هستش چون فردا خونه نیستیم و میخوایم بانه بریم امروز خودم یک کیک پختم و یه جشن کوچولو گرفتیم.                                                                    اینم کیک مامان پز...          &n...
30 مرداد 1393

عروسی دای دای

قند عسلم...روز  عروسی من صبح ساعت 8 قرار بود برم آرایشگاه  صبح که بیدار شدی خونه  بابا جون اینا بودیم که بابایی اومد دنبالت برد پیش مامان جون تا ساعت 1 که وقت آتلیه داشتیم بابایی اوردتت آتلیه  آمادتت کردم که ازت عکس بگیرن که پسملی من چون خوابت میومد اصلا همکاری نکردی و همش گریه کردی تا این که قرار شد سر فرصت ببرمت دوباره ازت عکس بگیرن دیگه دیدم خوابت میاد رفتیم خونه زندایی فریبا اینا شما رو اونجا خوابوندم 1 ساعت خوابیدی وحالت سر جاش اومد رفتیم تالار اونجا هم اولش با مامان جون بودی و من زیاد اذیت نشدم قربونت برم که  گاهی وقتیم میومدی میرقصیدی ولی آخرای مجلس کم کم داشتی اذیت میکردی که دیگ...
18 مرداد 1393

آماده شدن پسملی برای عروسی دای دای

پسملکم...قند عسلم...پنجشنبه 16مرداد عروسیه دای دای هستش که داریم  آماده میشیم واسه عروسی...پسملی من این روزها که من زیاد خونه نیستم بیشتر ساعتت رو با مامان جون میگذرونی یعنی زحمت نگه داشتنت افتاده گردن مامان جون جا داره که ازش تشکر کنم میدونم که خیلی اذیتش کردی دست گلش درد نکنه ...نفسم این روزها انقدر شیطون شدی و یک جا بند نمیشی همش خدا خدا میکنم دیگه اون روز رو حداقل اذیتم نکنی                                     ...
12 مرداد 1393

بای بای می می

روزی که به دنیا اومدی زیباترین روز زندگیم بود هر چند خیلی سختی کشیده بودم اما بعد از دیدن چهره ماه و معصومت...ظرافت تن و بدن و دستای کوچکت همه چیز یادم رفت،خیلی ذوق میکردم و اشک و لبخند از رو لبام جدا نمی شد...وای خدای من!به کمک خاله جون و زن عمو شراره تلاش کردیم تا شیر بخوری...خیلی زود موفق شدی...عزیزکم...پسمل کوچکم...وقتی که شروع به مکیدن کردی لذتی تمام وجودم رو گرفت...چقدر لذت بخشه کسی رو که تمام وجودش از خودته رو با شیره وجودت تغذیه اش کنی...با نگاهم نوازشت میکردم و با تپش های قلبت بهم آرامش می دادی...و حالا تو فرشته کوچکم شدی یک پسر کوچولوی 25 ماهه که باید از شیر یا همون(یَ یَ)خودت بگیرمت...   پسمل گلم...قند عسلم...به...
9 مرداد 1393
1